علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

سرباز کوچولوها

دوستت دارم کودکم

بهترینم از اینکه در کنارمی خدا رو صد بار شکر گذارم. به عطر نفسهایت ، به نگاه پر از معصومیتت، به شیطنت های کودکانه ات و به مهربانی بی اندازه ات معتادم. بیشتر از همیشه دوستت دارم و خواهم داشت. ...
18 مهر 1391

خونه بابا حاجی

سلام گل کوچولوی مامان. چطوری قند عسلی. فینگیل مامان دیروز از خواب که بلند شدی انقدر بهانه گرفتی که ساعت 7 شب بردمت خونه بابا حاجی. الحمدلله از خونه که بیرون میری مریضی و ناراحتی و گریه و ... خلاصه همه چی تموم میشه. نی نی تپلی اونجا که کلی حال کردی و با عمه فاطمه و عمو مسعود حسابی بهت خوش گذشت. شب هم همه رو شما خواب کردی و من اصلاً نفهمیدم کی خوابیدی. از اونجا که بسیار کم خواب هم تشریف دارید صبح ساعت 6:30 از خواب بلند شدی و پدر جد بنده رو در آوردی. ساعت 5 برگشتیم خونه و دوباره روز از نو روزی از نو. گریه، جیع، خرابکاری و جیغ، خرابکاری، گریه. ساعت 8 خدا رو شکر آقای پدر ناجی بنده شدند و رسیدند منزل و شما رو بردند یه نیم...
18 مهر 1391

خواب در حمام

سلام ماه مامان. چطوری بزرگ مرد کوچک. نمی دانم کی قراره این نوشته ها رو بخونی و بدونی که چقدر مامانی عاشقته، ولی دعا می کنم هر وقت این دست نوشته ها رو می خوندی مثل الان تب کرده   و سرما خورده نباشی ملوسکم. پیشی مامان، امروز دوباره برای کارهای فارق التحصیلی رفتم دانشگاه. نمی دانم چرا تموم نمیشه. بازم مدرکم رو نتونستم بگیرم. واسه استخدام وزارت علوم فقط تا بیستم وقت دارم. برام دعا کن که درست بشه گل کوچولوی من. نی نی ناز مامان امروز بازم پیش بابا جونش بود تا من برگردم. بابایی که خیلی ازت راضی بود ولی وای از وقتی که مامان بیچاره آمد خونه و بابا جون رفت. یه نیم ساعتی جیغ و گریه   راه ان...
16 مهر 1391

روز جهانی کودک

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : ((‌از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ایم . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!! اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد کودک ادامه داد : من چطور می...
16 مهر 1391

موفق شدم

سلام عروسک بالاخره موفق شدم. هورا.  البته این عکس ها ماله تقریباً ٣ تا ١٢ ماهگیته. منتظر عکس های جدید گل پسرم باشید نی نی ها.   ...
16 مهر 1391

یه مطلب قشنگ، بخونیدش

مامانی سلام الان تو یه وبلاگی از یه مامانی، یه نوشته ای خوندم که خیلی به دلم نشست با اجازش برات می نویسم. واقعاً همه مامان ها فکر کنم با خوندنش یاد خودشون و ماماناشون می افتن.   وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو عزيزكم درد دندادنم را بغض كردم و قورتش دادم ... نه مسكني نه دكتري نه حتي خيال يك استامينوفن ساده!!!... وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو لوازم آرايشم را عطرم را كنار گذاشتم تا مبادا مبادا كه به تو آسيبي برسد.... وقتي فهميدم مخادر شدم كه به خاطر تو لباسهايم عوض شدند هر روز شكمم بزرگ و بزرگ تر شد و ديگر نبودم آن زن و خانم با وقار و خوش پوش ديروز.... وقتي فهميدم مادر شدم كه شب ها براي خاطر تو تا سحر يك خواب...
16 مهر 1391

اسم جدید بابایی

سلام پسمل عسمل. چطوری مامانی من. گل پسری امروز خدا رو شکر از حساسیت پوستت خبری نبود و مجبور نشدی که آمپول بخوری. البته اگه مجبور هم می شدی من نمی گذاشتم. عروسکی از اونجایی که امروز حالت بهتر بود آتش سوزیهات رو به نحو احسنت انجام دادی . تقریباً 3 الی 4 بار برای خودت کباب درست کردی( به سیخ زدی و روی در گاز وایسادی و کباب کردی و نوش جان فرمودی)، میگو سوخاری واسه خودت آماده کردی و خوردی، حسابی با تتق( چکش) و پیچ گوشتی به جان سنگ اپن افتادی به نحوی که بنده فکر کنم به زودی شما یه سوراخ از پذیرایی به آشپزخانه باز می کنی. ملوسکم عاشق این شیطنت های پسرونه ات هستم. دودودودودوست دارم نی نی. راستی امروز بابایی را ملقب به یه اسم جدید کردی....
16 مهر 1391

داریم میریم شمال

سلام قند عسل. یه دونه پسر مامان خوبی ناز نازی من. عروسکی فردا قراره بریم شمال خودمون. انقدر خوشحال بودی که نگو. همش می گی بریم شمال خودمون گاو ببینم، خروس ببینم، هاپو ببینم. الان که دارم برات می نویسم ساعت ١١:٣٠ شبه و من دارم وسایلو جمع می کنم. بهترینم خدا کنه که بهت خیلی خوش بگذره. دوست دارم ماه من.   ...
16 مهر 1391

بابایی چهارشنبه می ره آلمان

    سلام مهربون مامان. چطوری عروسک. نازنازی مادر دوباره سرما خوردی.     بازم خانم دکتر و بازم شربت و قطره مثل اینکه این سرماخوردگی ها تمومی نداره. ظاهراً از شانس خوب ما واکسن آنفولانزا هم نایاب شده. دلم برات می سوزه وقتی می گی مامانی من مریضم. یه دارویی، مارویی به ما بدین بخوریم. مهربون مامان امروز با بابا جون رفتیم دکتر . شما هم خیلی کیف کردی چون تو مطب تنها نبودی و حسابی تا نوبتت بشه با بابا جون بازی کردی. همیشه واسه بابا جون دعا می کنم، چون خیلی واسه دوتاییمون زحمت می کشه. قند عسلی، یه خبر بد هم دارم. آقای پدر واسه مأموریت دارن    شنبه ،تشریف می برن آلمان. هرچند که بابایی خودش هم خ...
16 مهر 1391